بشنو عزیزم
تو نگو صدای من را ، نشینده گوش هایت
نه صدای من ظریف است و نه تو کری عزیزم
حارث نصرى گوید: از امام صادق (ع) تفسیر
وَ أَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ یَوْمَ الْحَجِّ الْأَکْبَر
ِ را پرسیدم، فرمود:
نامى است که خداوند از آسمان اختصاص به علىّ علیه السّلام داده است،
زیرا اوست که از جانب رسول خدا (ص) بیزارى از مشرکین را اعلام کرد ،
پیغمبر صلى اللَّه علیه و آله نخست آن را به أبو بکر داده بود، جبرئیل فرود آمد
و گفت: اى محمّد خدا بتو میفرماید: «خودت یا مردى که از خودت باشد
و دیگرى حق ابلاغ آن را از جانب تو ندارد» بعد از آن فرمان بود که
پیغمبر علىّ علیه السّلام را فرستاد، و او به أبو بکر رسید، و صحیفه را از دستش
گرفت و برد، و به دیوار کعبه نصب نمود،
از این جهت خداوند او را أذان نامید، همانا آن نامى است که خداوند
از آسمان اختصاص به علىّ (ع) داده است.
معانی الاخبار جلد 2 صفحه 214
استادی داشتم میگفت:
صبحها که دکمه های لباسم را می بندم به این فکر میکنم که
چه کسی آنها را باز خواهد کرد؟ خودم یا مرده شور؟
در روزگاري كه همه از "مرغ" حرف می زنند..
كسی از "خروس" نمیگوید،
زیرا همه به فكر سیر شدن هستند نه بیدارشدن.
هرچه می روم …….نمی رسم....... …….گاهی با خود فکر می کنم
…………نکند من باشم………….کلاغ آخر قصه ها
بعد دلم به تو گرم می شود ………….که خدای منی و بزرگ
من که از چشمان ِ تو افتاده ام، دیگر چه سود؟
کُـلّ واحــد های تِرمـم را بیوفتــم... به دَرَک!
مذاکرات 1+1 ( من و خدا)
۱-خدایا! من لذت گناه راترک میکنم،
در مقابل تو تحریم لذت مناجات را از من بردار...
۲-خدایا! من کسانی که تو دوستشان نداری را ترک میکنم،
ودرمقابل تو لذت باخود بودن را به من بده...
۳-خدایا! من پناهگاه شیطان راترک میکنم،
ودر مقابل تو پناهگاه امن خودت را به من بده...
امروز روزاول مذاکره است... خدایا! برای شفاف سازی گام اول را من برمیدارم،
و سانترفیوژهای گناه را که شیطان در وجودم برپا کرده یکی یکی
وبا کمک تو از کار می اندازم ، هسته درونی ام را خودت غنی سازی کن ...
آدم شدن حق مسلم ماست...!
نقل شده.. وقتی محمدجواد انصاری همدانی را نزد پزشک بردند...
پزشک معالج با تعجب از فرزندشان پرسی:
آیا پدرتان در جوانی عاشق کسی شده؟
فرزند گفت: خیر.. چطور مگه..؟
پزشک گفت: چون در روی قلب ایشان نقطه سیاه رنگی مشاهده کردم..
قلب ایشان سوخته...
فرزند وقتی این مساله را به پدرشان میگوید.. ایشان با تبسمی میفرماید:
پسرم.. دکتر درست حدس زد.. عاشق کسی شدم.. اما دختر نیست..
این قلب سالهاست در عشق خدا سوخته..
واز اینجا بود که ایشان را به عارف سوختهمیشناختند.....
هردو مسجد رفتند...یکی برای شهید شدن و....یکی برای شهید کردن!
و من از خود می پرسم.......می روم مسجد تا...؟