شغل رسمی من
تمام زندگی ام جنگ تن به تن بوده ست!
و شغل رسمی من «دوست داشتن» بوده ست!
خدایا..
مبادا روزی فرا برسد که ما "بارمان" را ببندیم..
به این قیمت که " بال مان" را ببندیم..!
ما ندرتاً دربارۀ آنچه که داریم فکر می کنیم،.....
درحالیکه پیوسته در اندیشۀ چیزهایی هستیم که نداریم.
شنيدم مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در تيمارستان
بستری بود، وقتی مرخص شده حرف جالبى زده: اونجا ديوانه های
زيادی بودند، يكی مي گفت من چگوارا هستم همه باور مي كردن، يكی
مي گفت من گاندی ام همه قبول مي كردن. ولی وقتی من گفتم
مارادونا هستم همه خنديدن و گفتن هيچ كس مارادونا نمي شه.
اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم. در اين دنيا
غرور دمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی مي شی كه فكر
مي كنی هرگز در دامش نخواهی افتاد. مراقب خودتان باشيد
بعضی ها "یک سوم" عمر خودرا در "خواب راحت" میگذرانند
و "دو سوم" دیگر را در "خواب غفلت"..
خدایا ما را از اینان قرار نده..
من جوانى را سراغ داشتم سخت وابسته لباس و قيافهاش بود، حتى وسواسى داشت
كه پارچهاش از كجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.
براى دوستى با او همين بس بود كه از لباسش و اتويش و قيافهاش
تحسين كنى و يا از طرز تهيه آن چيزى بپرسى.
او عاشق ظاهرسازى و سر و وضع مرتب بود و به اين خاطر از خيلىها بريده بود ...
تا اين كه عشقى بزرگتر در دلش ريخت و با دخترى آشنا شد
و با هم سفرى كردند و در راه تصادفى.
جوانك در آن لحظه بحرانى از رنجهاى خودش فارغ بود و خودش را فراموش كرده بود
و به محبوبهاش مى انديشيد و سخت به او مشغول بود.
او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتى لباسهايش را پاره مىكرد و زخمها را
مىبست و راستى سرخوش بود كه خطرى پيش نيامده.
هنگامى كه عشقى بزرگتر دل را بگيرد عشقهاى كوچكتر نردبان آن خواهند بود.
وقتی بچه بودم میگفتند :
هر وقت به تنهایی توانستی بند کفشهایت را ببندی بزرگ شده ای.
اما من به فرزندم خواهم گفت:
هر وقت از بخشیدن کفشهایت به انسان پابرهنه ای خوشحال شدی،
بزرگ شده ای ....!!!!!